ما گدايان كه بي سر و پائيم پادشاهان عالم آرائيم
كوله باري از حلقه هاي رحماني سيل بنياد زهد و تقوائيم
ديده ادراكي مان در لختي از زمان آفت عقل و هوش دانائيم
آيت رحمتيم و آتش قهر صبح نوروز و شام يلدائيم
پشت پا زده بر همه افلاك گرچه اندر بسيط غبرائيم
باده نوشان كوثر و تسليم عندليبان شاخ طوبائيم
محو از جلوه رخ جانان مست از باده تولائيم
صدف سينه گوهري دارد كه از او موج زن چو دريائيم
طالب وصل يار و مستغني هم ز دنيا و هم ز عقبائيم
هم فاز زمان و كيهانيم رهسپار نقطه خاموشانيم
نور حق را زما بجوي كه ما شعله نخل و طور سينائيم
ما اندرن هستي و هستي در ما ني ز اشياء و هم ز اشيائيم
خضر وقتيم و زنده چون ادريس زندگي بخش چون مسيحائيم
بشنو از ما نواي وحدت را زانكه ما هم نئيم و هم نائيم
كسي نشدواقف از حقيقت ما جز او راستي بوالعجب معمائيم
شب و روز از منادي غيبمان اين ندا را همي منادائيم
كه يكي نيست در دو جهان هو باق و من عليها فان
نظرات شما عزیزان: